آن بانو از شدّت خوشحالی آرام نداشت،نامه ی امام هادی علیه السّلام را بیرون می آورد،آن را می بوسید و بر صورت خود می نهاد و دست بر آن می کشید.
با شگفتی به او گفتم:«نامه ای را می بوسی که صاحبش را نمی شناسی؟!!».
آن بانو پاسخ داد:ای عاجز و ناتوان از شناخت مقام اولاد پیامبران، خوب گوش کن و به گفتارم دل بسپار تا به حقیقت راه یابی:
من«ملیکه»دختر«یشوعا»پسر قیصر رومم،مادرم از تبار حواریّون است و نسب من از طرف مادر به«شمعون»وصیّ حضرت مسیح-علیه السّلام-می رسد.
من اکنون ترا از یک حادثه ی وحشت انگیز و شگفت آور آگاه می سازم:
هنگامی که سیزده بهار از عمر من گذشت،پدربزرگم قیصر تصمیم گرفت که مرا به عقد برادرزاده ی خود درآورد.
سیصد تن از اعقاب حواریّون که همگی کشیش و راهب بودند را گرد آورد،و هفتصد تن از دیگر کشیشان که از موقعیّت ویژه ای برخوردار بودند فراخواند،آنگاه چهار هزار نفر از فرماندهان سپاه و امیران لشکرها و سرپرستان عشایر دعوت کرد و از مال ویژه ی خود تختی مرصّع و مزیّن به انواع جواهرات بیاراست و آن را در حیات کاخ و بر فراز چهل پایه قرار داد.
چون برادرزاده اش بر فراز آن تخت قرار گرفت و صلیبها را در گرداگرد